90/9/6
10:54 ع
می خواهم صبور باشم ...نمیتوانم ...از همان لحظه ای که مادرت قنداقه ات را بلاگردان ما کرد دلم دیگر آرام نگرفت!
میخواهم صبور باشم اما... از همان لحظه ای که پدر دستهای کوچکت را بوسید و گریست دلم لرزید
از همان لحظه ای که پاسدار حریم حرمت ولایت شدی و آوازه وفاداری ات در کوچه ها پیچید...
از همان لحظه ها من بی شکیب تو بودم عباس من!
اطراف خیمه ها که میچرخی ناخودآگاه نگاه من در به در تو می شود ...چه روزگار تلخی در پیش است بی تو!!!!
عباسم! انقدر صلابت مردانه ات رادر پیش چشم این نامحرمان عیان مساز...اینها معروفند به کینه ی با مردها!!!
می دانی عباس همه ی آرزوی مرا تا کربلا کشانده ای؟؟؟!
هر بار باذکر یامولاتی ات همه ی آرزوهایم بغض می شد و در گلو می ماند تا آن همه حیای مردانه ات در پس خواسته ی من به اجابت بنشیند!
عباسم! این بار مشک بر مدار...من یک آسمان باران تغزل حسرتهایم را در مشک دلم ریخته ام ....
فقط لختی بر من ببار آن واژه ی شیرین به حسرت برده ی مرا!
چقدر شبیه پدر شده ای!...خواهر فدای قامت استوار تو ...اینجا وعده گاه است...
وتو می دانی که چشم و چراغ دلم ...حسین (ع) است...
قول می دهی......؟؟!!!
فقط آرام واژه ها را در کام بچرخان...من (خواهر) گفتن تو را سالهاست آرزوی شنیدن دارم!!!
پیام رسان