پيام
+
دلم آرام نمي گرفت...
گويا بايد نگاهش آرامم ميکرد... و مهرباني اش مبهوتم...
يک نفر صدا زد: رسيديم
و ديگري گفت:اوست که اول بر ما سلام مي دهد
من اکنون بايد پاسخگوي چه مي شدم؟!!
سربلند کردم.... چشم در چشم... سبز در سبز... عشق در عشق...
فقط اشکهايم مي توانست راحت بنوازد...چشم که به خضراي نگاهش افتاد
لبهايم فقط سرود:روحي لک الفداء...جان من فداي تو...

« شاسوسا »
92/10/17
قافيه باران
هرشب از همين زاويه وارد صحن نگاه تو مي شديم يا رسول الله:( روحي لک الفداء...چه گذشت امشب بر فاطمه مادر مظلومه مان آقا:(
دلآرام
:'(
قافيه باران
:(