92/6/30
2:54 ع
92/6/30
2:49 ع
مهمان همیشه نگاهم آقا
برگرد همه پشت و پناهم آقا
صدها غزل نگفته در تقدیر است
بی تو همه شب قرین آهم آقا
فرمان بده بیستون جان را بکنیم
فرهاد صفت چشم به راهم آقا!
عشقم همه دیدار گل روی شماست
هیهات اگر جز این بخواهم آقا!
1390
92/6/30
2:46 ع
92/6/2
9:25 ع
ط مثل طاها
شیرین عسل من که این روزا باغ خیالم رو به واقعیت چشمهای شیرین و
اداهای عسلیش طراوت داد و چند ساعتی رو مهمون نگاه عمه ی مشتاقش بود
ازهمون اول ژست "شلمان "گرفت و تا پایان وقت دیدار،
آرام مثل فرشته های آسمونی نمک نمک خوابید
همه ی سهم من از این دیدار چند تا چند دقیقه بیشتر نبود
اما با همه ی اداهای کودکانه ش با من حرف زد و خودش رو بالاخره تو دلم جا کرد
انقدر که الان دلم پر میکشه برای همون معصومیت خواب آلودی که
حس اجابت خدا رو تو خونه ی من مثل چراغ روشن عشق منور کرد
و منو هوایی قند چهره ی شیرینش
خلاصه پر از نمک... پر از ادا ...پر از قیافه ... پر از ناز...
پراز شیرینی ...پر از شادی... یه فرشته کوچولو تو خونه ی ما مهمون بود...
گاهی لبهاش رو آروم جمع میکرد و قیافه ی مظلوم میگرفت که دل آدم کباب میشد...
گاهی اخم میکرد در حد تیم ملی.... گاهی با خودش میخندید البته کم(بچه مون یه کم جدیه )
حالا باغ آرزوهای پدر و مادرش با حضور این غنچه ی خوشکل جلوه ی دیگه ای داره ...
غنچه گلی که همه ی ذوق عمه برای دیدار دوباره ست
طاهای عزیز من برات یه عمر با برکت زیر سایه ی پدر و مادر
و به شیرینی شهد امید آرزو دارم...
عمه نوشت: طاها جان همه ی پیامهای بازرگانی باید بیان پیش عمه ت کفش جفت کنن ...
تبلیغ در حد المپیک بودهاJ ...
ولی گفته باشم بزرگ شدی از این خبرا نیست ها! ...
پاشنه ی در خونه م رو هم از جا بکنی ....شاید...آیا...ممکنه... دلم برات بسوزه و...
92/4/14
3:2 ع
در این روزهای تألم بار نبودن مادرم دست و دل یاری نمیکرد تا از نگاه سرشار قلم بر سینه ی این صفحات نقشی تازه کنم
تا یادم می آید قرین درد بودند مادرم اما خاموش .... ارثیه مادری شان است...هرکه از نسل درد آفریده شد ....
همیشه از پدرم دردهایشان مخفی بود این هم ارثیه شان بود
آنقدر با آن همه درد ساکت بودند که همه ی پزشکها به حیرت میفتادند می گفتند:مادر صبوری دارید ... نمی دانستند صبر هم ارثیه شان است...
مادرم از سمت مادری از نسل سادات بودند ...به دست مادر بزرگ سیده شان به خوبی تربیت شده بودند...
فهیمه ای که همیشه حیران فهم و کمالشان بودم
مظلومه ای که بار همه ی سختی های زندگی رو یک تنه بر دوش کشیدند و هرگز خم به ابرو نیاوردند...
محور و نقطه ی اتکای خانه مان بودند نه فقط برای ما... حتی برای پدرم...همسرشان!
مادرم مدیری قابل ...تکیه گاهی مطمئن ... برنامه ریزی توانمند...وحتی در پزشکی سنتی هم دستی توانا داشتند...
بیمار رو از روی علائم ظاهری ای که داشت تشخیص می دادند در چه حالت است؟...
و این برای ما تلخ تر بود...آخه حال و روز خودشون رو هم به خوبی تشخیص میدادند...
با اینکه بسیار اهل امید و توسل و توکل بودند اما روزهای آخر به خوبی می دانستند که رفتنی اند...
به همه وصیت هاشون رو گفتند ....سفارشهاشون رو کردند....
یک شب که به همراه برادرم پیش ایشان بودم به برادرم وصیت کردند (ایشان در زمان حیات بسیار به برادرم علاقه داشتند)...
فرمودند:وقتی از دنیا رفتم خودت برای خواهرهات روضه ی حضرت زهرا بخون تا گریه کنند...میخوام اون موقع صدات رو بشنوم....
دستهاشون رو گرفتم بوسیدم عرض کردم :مادر ماه رحمته ماه شعبانه چرا انقدر ناامیدید؟!
شما بیمارید برای خودتون دعا کنید شفا بخواهید.... دستهام رو با ناتوانی بالا بردند و گفتند:تو برام دعا کن!
گریه امانم رو بریده بود خدا رو صدا زدم برای مادرم دعا کردم.... شاید به همبن خاطر بود که خیلی زود شفا گرفتند...
مادرم شخصیت عجیبی داشتند مثلا با اون سن و سال هم بسیار اهل مراعات بودند حتی در مقابل بچه ها...
هرگز ندیدم مادرم با نامحرم به غیر از ضرورت صحبت کنند یا ابتدای به کلام کنند...
غرور خاصی داشتند که برام همیشه ستودنی بود...
هرگز کاری نبود که به دست ایشون سپرده بشه و بهترین نتیجه رو نداشته باشه....
وقتی براشون مهمان می آمد با اون حال بیمار و ناتوان تا پایان به احترام میهمان می نشستند
حتی گاهی وقتها میهمانها که می رفتند از شدت درد از حال می رفتند...
من به خواهر برادرهای خودم اعتراض میکردم که چرا تا دیر وقت میمونن و مادر رو اذیت میکنند
ایشان ناراحت می شدند و می گفتند :بچه ها به امید اومدند ناراحتشون نکن ...عیبی نداره...
از بزرگترین مشخصه اخلاقی -دینی شان این بود که تربیت ما رو به ائمه گره زده بودند
ازبچگی مارو با نام و مرام اهل بیت بزرگ کردند و همین بزرگترین پشتوانه ی راه ما بود
در رفتارشون چنان جدی بودند که همه ی بچه ها یاد بگیرن روی پای خود بایستند و مستقل بار بیان
مهربانی شان غریبه و آشنا نمیشناخت....هرگز کسی رو از در خونه ناامید رد نمیکردند
خانمی زحمت کش بودند و توانمند ...سالها هم قطب اقتصادی بودند ...هم مدار محبت و انس ... و هم مربی ای کاردان برای تربیت فرزندان....
حالا باید واضح باشد که عمود خیمه ای اگر بر زمین بیفتد خیمه مجکوم به سقوط است ...و مادرم عمود خیمه ی زندگی ما بودند
واکنون جای خالی شون بسیار بیشتر نمود میکند!
حرفهای بسیاری دارم
اما توان نوشتنم نیست
شاید وقتی دیگر
.
.
.
قافیه نوشت1:میخواستم تصویر مادرم رو بذارم...ولی ایشون فرمودند عکس من رو حتی روی مزارم هم نذارین
قافیه نوشت 2:تو اصفهان رسمه عکس فرد رو رو مزارش میبرن یا روی سنگ قبرش میزنن مادرم به شدت بدشون میومد
قافیه نوشت3: مادرم حتی برای بعد مرگشون هم میخواستند مراعات کنند از نگاه نامحرم
قافیه نوشت4: قربون این همه دقتتون برم مادرم
قافیه نوشت5: لطف بزرگیه اگه مادرم رو میهمان گل فاتحه ی خود کنید ...سپاس
92/2/14
1:8 ع
اذان نماز شب پخش شد...چشمهایم از دیشب خواب ندیده بود...اما دلم قرار نداشت.....
سریع برخاستم ...وضو گرفتم و راهی شدم....مسیر مسیر قشنگی بود....از همان هتل گلدسته ها به آدم جان می داد...
سرم را پایین می انداختم و مشغول ذکر می شدم...اما قرار بیقراری های چشمهایم گلدسته ها را سرک می کشید..و بی تاب رسیدن بود
رسیدیم ...نماز را در حرم مهربانی خواندیم... دل دادیم و عشق ستاندیم... لحظاتی گذشت...در بهت و حیرت...
اما دلم بیقراری دیگری داشت...قرار بود آن روز زیارت دوره باشد...قرار بود ما را ببرند
اما طاقت نداشتم....باید خودم می رفتم...
رو کردم به جمع رفقا و گفتم : من دارم میرم بقیع ...می آیین؟؟ همه بلند شدند راه افتادیم...
تا پشت دیوار بقیع...بیقرار بیقرار...
گفتند پشت این دیوار بقیع است....:( بچه یتیم ها صف کشیدند...:(
نگاهم را به آجر ها دوخته بودم.... یعنی قرار نیست این راه باز شود؟؟:( یعنی قرار نیست من از دور این خاک را هم ببینم...؟!:(
یاد لحظه ی شهادت افتادم... گوشه ای نشستم وسر به دیوار گذاشتم...
آنجا کافی است فقط بگویی: مادر....یتیمی خودش را نشان می دهد
بی کسی خودش فریاد می کند...بغض خودش شکل میگیرد...اشک ناخود آگاه می جوشد ...
آنجا فقط باید یتیم باشی...و دنبال مادرت بگردی..اگر قبرش را گم کرده باشی بدتر...
نمی دانم چه شد...فقط انگار آن آجر ها را با تیشه ی دلم می شکستم... نشستم کنار شبکه های حرم پدر....
سرگذاشتم به دیوار ...نگاهم به هر دو جهت میلغزید ...
گاهی به گنبد خضرا چشم می دوخت و گاهی به آجرهایی که پشتش همه ی عشق من را جای داده بود... همه ی حسرت زندگی ام را...
شرطه ها از راه رسیدند...بچه یتیم ها صف کشیدند...
مگر می توانستند آن همه اشک را تحمل کنند...پراکنده مان کردند...به خاطر اشکهایمان....
کسی حق گریه بلند نداشت...یادم به آستین هایم افتاد...:(
92/2/9
12:55 ع
قرار بود فقط یک دیدار باشد...دلبری و دلدادگی بماند برای فردا و فرداها...
فقط یک سلام ...یک نگاه... یک حس... یک لحظه.... گفته بودند هوس ماندن نکنید باید زود برگردیم...
حرکت کردیم ....در دل شوق...در دیده عشق...در جان عطش... در کام تشنگی... در خون جوشش...
نمی دانم همه ی شریانهای حیاتی ام فقط وصل یک کوچه و یک خیابان بود.... سرم را پایین انداختم ...
طاقت دیدن بی مقدمه نبود... چشم در چشم، که باید می دوختم... وجان به تپش که باید می دادم...
شروع کردم ذکرها را گام به گام... بی وقفه... نفس به نفس...قدم به قدم...
دلم آرام نمی گرفت...
گویا باید نگاهش آرامم میکرد... و مهربانی اش مبهوتم...
یک نفر صدا زد: رسیدیم
و دیگری گفت:اوست که اول بر ما سلام می دهد
من اکنون باید پاسخگوی چه می شدم؟!!
سربلند کردم.... چشم در چشم... سبز در سبز... عشق در عشق...
فقط اشکهایم می توانست راحت بنوازد...چشم که به خضرای نگاهش افتاد
لبهایم فقط سرود:روحی لک الفداء...جان من فدای تو...
حالا عاشقی ام شعله می کشید...جان در سینه می تپید... و من با دیگران بودم و نبودم...
نگاهم را دوخته بودم به سبزی گنبد خضرا و با همه ی وجود گرد حرم ،دورش می گشتم...
با رسول مهربانی حرف که نه.... دل می سرودم.... و نگاهم دیگر جایی را نمی دید....
حضور دیگران اهمیتی نداشت... اصلا پای عشق که در میان می آید و جمال معشوق که رخ می نماید دیگران به چه کارم می آید...
بگذار ببینند دلدادگی ام را.... بگذار ببینم سوختنم را...بگذار غریبه و آشنا به عشقم مبهوت شود...
بگذار آب شوم ودر قاب عکس نگاهش شکل بگیرم... بگذار شعله بکشم... پرواز کنم درمان کنم این سوز جگر سوخته را...
بگذار دل بگیرم... تب کنم... سجده کنم... خاکبوسش شوم...
معشوقم... محبوبم مستم کرده بود
مست حریم قشنگ مهربانی اش..
بوی خدا می آمد از حرم رسول خدا...
و پرنده جانم قرار نداشت که گرد حریمش پروازی عاشقانه می چسبید
تنها این را بگویم :15 دقیقه فرصت ...دور حریمش سکوت کردم اشک ریختم ...سجده کردم ...بوییدم... بوسیدم ...دورش گشتم
این اولین قرار دیدار بود...فرصتهای دلبری و دلدادگی بماند برای فردا و فرداها...
گو اینکه در اولین نگاه ...دلبری و دلدادگی یکجا ،جان گرفت
آن که بر میگشت "من" نبود...عشق بود... که دریچه به دریچه جان می داد تا دوباره ی بازگشت....:(
قافیه نوشت:شب اول سفر...حرم رسول الله... 11 شب...فرصت:15 دقیقه
91/12/26
6:50 ع
(کمی عاشقانه با صاحب دلم)
ناز کن،ناز قشنگ تو کشیدن دارد
عاشقم عاشق و این عشق چشیدن دارد
صبر رفته ست زکف ،طاقت دوری ام نیست
مرد بی طاقت و دلباخته دیدن دارد
بازِاحساسِ مرا پر همه بسته ست ولی
دلم از شوق شکار تو پریدن دارد
دستم آمد به لطافت به نوازیدن تو
آخر آن چهره ی گلگون تو چیدن دارد
91/12/5
91/12/26
6:49 ع
91/11/4
10:50 ص
استاد در باب امر به معروف و نهی از منکر میفرمودند:
باید مراحلی را طی کرد تا انسان در باب امر به معروف و نهی از منکر اجازه ورود به ساحت شخصیت و کرامت یک انسان داشته باشه...
مثلا پیش از آن باید مباحث آموزشی انجام گرفته باشد...نصیحت کرده باشیم و....
از سویی آمر به معروف و ناهی از منکر باید دارای شرایطی باشد از جمله:
1-خودش عامل باشد(عامل به معروف)
2-عدالت داشته باشد: هر کس که از چشممون افتاد نباید تا جایی که می تونیم ضایع کنیم
ویا کسی رو که دوست داریم تا می تونیم بالا ببریم...باید عادل باشیم...
3-اهل رفق و مدارا باشد
4- توانا باشد
5-با معروف و منکر آشنا باشد
6- اخلاص ،شجاعت و صداقت داشته باشد....
همچنین ایشان می فرمودند امر به معروف و نهی از منکر به محدوده ی خاصی مثلا اطراف انسان محدود نمی شود
بلکه اگر انسان از منکری در دورترین نقطه جهان باخبر شد باید نهی کند اعلام انزجار کند...فریاد بزند...
اگر مردم میانمار مورد ظلم هستند نباید خاموش بنشیند اگر برای مردم افغانستان مشکلی پیش آمد نباید راضی باشد نباید سکوت کند...
اینها خلاف این اصل دین است...
ایشان ادامه دادند: امر به معروف وقتی مقدماتش فراهم شود دیگر امر است...
یعنی وقتی شما مباحث آموزشی و نصیحت و ... را مراعات کردی باید قاطعانه بایستی و امر کنی...
امر به معروف در تعالیم دینی در کنار جهاد است و چه بسا برای اقامه این فریضه تو باید جهاد کنی....
.
.
قافیه نوشت: استاد حضرت حجة الاسلام و المسلمین عبدالکریم عابدینی...
پیام رسان