91/7/13
10:28 ع
فرزند تلخ روز تو، مادر به یاد توست
هر چند در حصار دلش گیر کرده است
این روزها گواهی من چهره ی شماست
انگار دوری تو....مرا پیر کرده است!!!
...
دلتنگ بودن تو شده روزهای من...
قافیه نوشت:خدایا ...هرکجا هست دلش تنگ نباشد...
نکند گریه کند...
غصه مبادا بخورد...
نکند از غم من درد بگیرد قلبش
تو قرار دل او باش خدا....
تا صبوری بکند
91/7/10
10:29 ع
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
گاهی عجیب حس تو دلسنگ میشود
گاهی خیال خام تو را مزه می کنم
ذهنم مدام در هوست هنگ میشود
از بس مدام پیش دلم جلوه میکنی
در بین دیده و دل من جنگ میشود
این روزها که نیستی وبی وفا شدی
انگار پای ثانیه ها لنگ میشود ....
شاهد بیار ورنه که باور نمی کنم
گاهی دلت برای کسی تنگ میشود!
91/7/5
9:27 ع
91/6/31
10:15 ع
سلام بردشتهای همیشه سرخ...
سلام برغروبهای به خون خضاب شده...
....برپیشانی های از سجده برنخواسته....
....بر کمرهای تا ابد به قعود نشسته...
....برقنوتهای تا قیامت صف کشیده...
...بر اروند همیشه تشنه...
...بررملهای تا خدا جاری...
بر چشمهای تا کربلا ابری...
...وسلام بر افق که تصویرگر تا بی نهایت غربت بود...
91/6/1
1:34 ص
امشب تنهام.... توی یه چاردیواری کوچک که عرض و طولش تا حدودی خاطره قبر و تنهایی بعد از مرگ رو برات زنده میکنه...امشب تنهام...تنها از آدما....
تو این تنهایی یه گوشه نشستم و دارم خاطره ی یه عشق قدیمی رو دنبال میکنم...خاطره ای که اینطوری شروع شد:
91/4/14
11:4 ع
آقا بیا دگر شب هجران بس است بس/این آیه را دگر تب قرآن بس است بس
سی جزء انتظار تو را خوانده ایم لیک/ختمش بگو که نیمه شعبان بس است بس
خدا کند که بیایی و عصرآدینه...ظهور آیه امید عاشقان باشد
(ونرید ان نمن علی الذین استضعفو فی الارض.........)
آقا جان این بار دیگر دستنوشته های انتظار رو از صفحه ی کاغذ هستی برچین و عیدی نامه ی امشب مارو طهور امضا کن
نیمه شعبان1386
91/3/30
2:7 ع
توی خوابگاه نشسته بودیم داشتیم با بچه ها گپ می زدیم که یهویی پیج کردن خانم.... سریعتر نگهبانی ملاقاتی دارین.... با بچه ها به هم نگاه کردیم ...من؟!!! نگهبانی؟!!! ملاقاتی؟!!!...سریع لباس پوشیدمو و خودمو رسوندم نگهبانی ...یه پراید سفید با دو تا سرنشین... با تعجب نگاه کردم ببینم ... دیدم مقام معظم رهبری هستن پیاده شدن و به راننده گفتن مدتی منتظر بمونید من برمیگردم...داشتم از شدت ذوق مرگی میمردم...آقا تشریف آوردن برای دیدن ما؟؟!!....باهاشون سلام علیک گرمی کردم فرمودن :فلانی مهمون نمیخواید؟؟ عرض کردم آقا فداتون بشم قدمتون روی چشم ...دویدم توی خوابگاه و داد زدم بچه ها سریع جمع شین آقا اومدن ...همه حجاب کردن و اومدن حلقه زدن دور آقا... وبا هم حرکت کردیم به سمت اتاق من... در همین حین یکی از آقایون جلو اومد وگفت :آقا پیش ما هم تشریف میارین؟؟فرمودن :نه...الان مهمان خانم ها هستم.... توی اتاق سریع همه با نظم خاصی نشستن اطراف آقا ...من هم دم در به نشانه احترام به میهمانانم نشستم که...آقا رو کردن به من و گفتن بیا اینجا پیش من بنشین.... مردم از ذوق مرگی ...رفتم خدمت آقا و با ادب خدمتشون نشستم و ایشون بحث رو شروع کردن...شیرین ترین حرفهایی بود که به عمرم شنیدم...بعد از پایان صحبتهای ایشون که برمن مثل برق گذشت و ....در پوست خودم نمیگنجیدم آقا از جا برخاستن و گفتن من باید برم.... خانم ها همه به دنبال آقا و برای بدرقه ی ایشون حرکت کردن که ایشون برگشتن و فرمودن نه تشریف نیارین فقط شما (من) با ما باشین ...تا دم در با افتخار و یه کم هم غرور بیشتر!! همراه آقا اومدم و یه دفعه یه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت...آقا فرمودن خب فلانی با ما کاری ندارین؟؟ عرض کردم راستش آقا من همیشه فکر میکردم اگه یه روزی شما رو ببینم عباتون رو هدیه بگیرم...هنوز حرفم تمام نشده بود که آقا با دست راستشون!!!عبا رو از دوششون برداشتن و فرمودن:برات آماده کرده بودم منتظر بودم خودت بگی... بعد هم خداحافظی کردن و به همون سادگی سوار ماشین شدن و رفتن.... و من بعد از بدرقه اشکباران حضرت فریادکنان دویدم توی خوابگاه و گفتم بچه ها اقا عباشونو....و...از خواب پریدم.... بعد از اون شب، خاطره شیرین میزبانی اقا برای همیشه تو دلم موند .... حاضرم یه لحظه دیدار ایشون در عالم واقع رو با همه ی زندگیم عوض کنم...اللهم الرزقنا زیارة ولیک وامامنا سید علی الحسینی الخامنئی....آمین.
91/3/21
10:3 ص
91/2/28
1:35 ع
قرآن رو باز کرد.....از زیر برگهای لطیف قرآن که تشعشع نورش چشمهام رو متأثر میکرد یه گلبرگ گل سرخ چید و آروم مقابل صورتم گرفت:اینم سهم تو!
_سهم من؟!!!
_جبرانیه!!
_...چی ؟؟!!!!
_خدا باهات معامله کرده دیگه....
نفهمیدم حرفشو اما احساس کردم دلم ذوق مرگ شد!!!
به چشمام خیره شد ...ممتد و متین....احساس کردم همه ی دنیا تو چشماش خلاصه شد...اشکامو پاک کرد...صورتم طراوت گرفت گفتم:علی! می بریم؟؟!
_نه...باش...بعد با یه حالت غصه دار گفت: تا کی میخوای ببرنت؟؟!! بیا ...خودت بیا...
_نمیتونم!
_کشتی منو با این همتت....بیا دیگه!....(وباشیطنت خاصی اضافه کرد):چشم انتظارم ها!
چند ثانیه ای گذشت...لباسم عطر گلبرگ گل سرخ گرفته بود...خبری از علی نبود...مؤذن، جاده های زمین رو به عطر حضرت رسول متبرک میکرد:اشهد أن محمد رسول الله
و..............
کاش میتونستم به همه بگم تا هستی غمی ندارم!
90/12/13
1:21 ع
امروز که صدای داد وبیداد پسر همسایه همه ی ساختمان رو رو سرش گذاشته بود وهیچ کس جلو نمی رفت ببینه آخه اختلاف بر سر چیه و چرا اینها اینجوری به جون هم می پرن، دلم یه مروری کرد همه ی سالهای گذشته رو و آه و حسرت نهاد دلم رو فرا گرفت ...راستی خونه های آپارتمانی و سبک زندگی غربی چه بلا هایی که به سر ما نیاورد و خودمون ازش غافلیم ...چقدر مارو این سبک زندگی از دین و مسلمونی جدا کرده ...یادمه بچه که بودیم یه خونه داشتیم با یه حیاط یه جریبی که سر و تهش برای تمیز کردن ،جون آدمو در می آورد ...یادمه اگه یکی زنگ در خونه رو میزد (اون روزا نه آیفن معمولی بود نه تصویر دار!!!)برای جواب دادن بهش باید یه جریب زمین رو گز می کردیم و می رفتیم دم در تا تازه می فهمیدم کیه و با کی کار داره اونوقت تو همین شرایط محال بود با همسایه ها قرارهای ساعتها گفت و شنیدمون ترک بشه ...هر روز حیاط یه همسایه بساط آش و... برقرار بود و ما هم بابچه ها تو اون فضای بزرگ انواع بازیهای شیرین بچگی رو تجربه می کردیم...
پیام رسان