90/2/12
9:11 ع
بانو!
هربار قلم به نام تو می چرخد و صفحه بار معنوی حضور تو را بر خود به افتخار می نشیند
هر بار که محور اندیشه مان، رنگ و بوی فاطمی می گیرد و عشق به تو در لوح سپید روحمان جلوه ای تازه می یابد...
فکرم به سمت این می رود که فاطمه شدن یعنی چه؟؟؟
بی شک فضیلت تو نه فقط در دخت پیامبر و همسر ولایت بودن خلاصه می شود که تو خود معدن فضایلی بانو؛
این ذهن تا رسیدن به تو بسی مسیر می طلبد...
آری گاهی دلم را می برم به صحنة تلخ کوچه های بنی هاشم...
گاهی در پای در نیم سوخته بیت ولایت آب می شوم
و گاهی در صداقت ناب مادرانه ات رونقی تازه می گیرم...
بی گمان فاطمه شدن باید خیلی سخت باشد...!!!
فاطمه شدن تدبیر درست تو را می طلبد در دفاع از ارکان نظام اسلامی...
فاطمه شدن هنر ولایتمداری می خواهد، فاطمه شدن ذوب شدن در مسیر حمایت ولی است...
فاطمه شدن یک عنصر عاطفی قوی نیست که هر روز به پای نداشتنش بسوزیم،
یک آرمان است... آرمانی که ولایت را به رسالت گره می زند
، آرمانی که مسیر تحقق ارزشهای ناب دینی را از سمت امامت جستجو می کند.
فاطمه شدن یک هدف است، هدف ناب خدایی شدن... و در مسیر عبودیت و بندگی و رسالت دینی تا پای جان پیش رفتن...
فاطمه شدن یعنی پای ارزشها و قداستها زمین خوردن و ایستادن...
سیلی خوردن و نیلی شدن... پهلو شکستن، جراحت دیدن و لب بر نیاوردن...
افسوس فاطمه در غم و مصیبت ما تنها یک همسر بود... یک مادر، مادری پهلوشکسته و رنج دیده...
ما هنوز فاطمه را اسوه ندیده ایم!!!
ما هنوز نفهمیده ایم که بی فاطمه بودن یعنی 25 سال غربت، یعنی 25 سال خار در چشم و استخوان در گلو داشتن!!!
ما هنوز نفهمیدهایم بی فاطمه بودن یعنی قدرت قوم سقیفه!!!
یعنی غربت مدینه... یعنی مظلومیت در کربلا، یعنی اسارت...
ما هنوز نچشیده ایم که بی فاطمه بودن یعنی غیبت کبری...
بی شک اگر فاطمه معنا شود جامعه رنگ مهدویت می گیرد...
بوی ولایت می دهد و هیهات من الذله شعارش می شود.
آری... باید فاطمه در جامعه معنا شود، باید فاطمه در جامعه تعبیر شود...
89/12/19
8:26 ع
توی دوران دانشجویی بیشترین دوستان صمیمی من از بین بچه های علوم سیاسی بودن...بخصوص یکی از اون ها که اهل کرمانشاه و کرد بود ...مادو نفر خیلی به هم علاقه داشتیم تا جایی که شهره ی خوابگاه شده بودیم...دوستی ما هنوز هم ادامه داره....سال آخر دانشجویی با اصرار دوستم رفتم کرمانشاه(البته بعد از اون سفر من بارها رفتم کرمانشاه)...جدا که شهر زیباییه...فصل اردیبهشت بود... درسمون تموم شده بود...بچه های همکلاسی دوستم برای اردوی پایانی کلاسشون اومده بودن کرمانشاه...(این دوست من هیچ وقت توی اردوهای کلاسیشون شرکت نمیکرد...آخه اردوها مختلط بود و ایشون خوشش نمیومد....(اینم از حسن رفاقت باماست دیگه..دیییی) یه روز که نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم یکی از همکلاسیهاش زنگ زد و گفت:فلانی ما بعد از ظهر بیستونیم ..توهم بیا حداقل نصف روز با هم باشیم...دوستم که مایل نبود تو اردوشون باشه ...بهانه آورد که فلانی(یعنی من)اومده خونه مون و من نمیتونم بیام...بچه ها که فهمیدن منم کرمانشاهم و از طرفی با هم رفاقت زیادی داشتیم اصرار کردن که حالا که اینطوریه حتما باید با هم بیاید....دوستم به من گفت نظر تو چیه؟؟منم از اونجایی که خبر داشتم یه سری عناصر مجهول الهویه دیگه هم باهاشونن مخالفت کردم گفتم من نمیام تو برو من میمونم پیش مامان...شاید هم با بچه ها رفتیم پارک کوهستان...مزار شهدای گمنام....ایشون قبول نکرد و به هر طریقی بود منو راضی کرد که باهاشون برم....(یواشکی این نکته رو بگم که هر چه خانم های همکلاسی دوستم با من صمیمی بودن آقایون به شدت از حضور من واهمه داشتن و حساب میبردن علتش هم اینه که از این بچه های سوسوله خرابکار بودن از اونایی که راحت پشت تریبون دانشگاه حرف میزدن و نظام و...رو به قول خودشون زیر سوال میبردن...منم که ماشالا کم نمیاوردم که...البته مستقیما با آقایون صحبت نمیکردم ولی اونا میدونستن که حرفایی که تو اون جلسات زده میشه از کجاست!!!...تازه از اینکه خانمهای مذهبی هیچ وقت بهشون بها نمیدادن و باهاشون همکلام نمیشدن حرصشون در میومد!)خلاصه حساب کنین یه تیپ خفن مذهبی راه افتادیم رفتیم بیستون...بچه ها و استاد به گرمی از ما استقبال کردن...بخصوص استاد و بازار صحبت گرم شد و حرف کشیده شد به جریان شیرین و فرهاد که یه دفعه استاد برگشت طرف دوستم و گفت :راستی خانم ....قبر شیرین کجاست؟؟؟...من که تو جمع خانما حسابی شرایط از دستم در رفته بود قبل از اینکه دوستم حرفی بزنه باصدای بلند گفتم:خب معلومه استاد تو قلب فرهاد!!!!!!!! ...حرف من هنوز تموم نشده بود که عناصر ذکور اردو مثل گروهان به خطی که فرمان عقب گرد خورده باشن همزمان برگشتن به طرف من و با هم گفتن:کجا؟؟؟!!!... چشمتون روز بد نبینه...انقدر هول کرده بودم که....ولی برای اینکه جلوی پسرا کم نیارم با طمأنینه و آرام و با مخاطب قرار دادن استاد ادامه دادم....استاد وقتی خبر کذب مرگ شیرین به فرهاد رسید و فرهاد از بالای بیستون سقوط کرد و............
89/12/8
10:44 ع
خواب از جمله اعجوبه های خلقت خداست که به صورت فطری در وجود بنده هاش گذاشته ...صرف نظر از اینکه عالم خواب عالم شیرین و پر رمز و رازیه اثرات فیزیکی بسیار شگفت انگیزی هم بر انسان داره....
آری خدای بزرگ و قادری که برای تمام امور انسان تدابیر شیرین آفریده خواب رو وسیله ای برای تسکین و آرامش انسان و رفع خستگی و کسالت این دستگاه عظیم خلقت قرار داده...( وهو الذی جعل لکم اللیل لباسا و النوم سباتا...فرقان47) وجالب اینکه برای این امر هم روش ،زمان وشرایط خاصی رو در نظر گرفته...در مورد زمان خواب خداوند شب رو جهت آرامش و خواب معرفی میکنه (الله الذی جعل لکم اللیل لتسکنوا فیه...غافر61)...از طرفی کیفیت خواب رو خداوند به صورت فطری در وجود انسان طراحی کرده مثلا انسان ایستاده نمیخوابه یا درحال حرکت...بلکه جهت این امر به سکون و رهایی نیاز داره ....
یه نکته ی علمی هم اضافه کنم و اون اینکه ساعتهای بین 11شب تا 3 صبح زمان استراحت درصد قابل توجهی از سلولهای مغزیه و لذا کار کرد بدن در این زمان بسیار ضعیفه...کسانی که در این ساعتها از بدن و ذهن خود کار میکشند انرژی بسیاری صرف میکنن این افراد حتی اگر زمان خواب طولانی داشته باشند باز در زمان بیداری کسل و خسته اند....
مضاف براینکه کسانی که در ساعتهای اولیه شب به خواب میروند نیاز به خواب کمتری دارند ظاهری با نشاط داشته و سیستم بدنی آنها قوی تر است....
از سویی دیگر پس از یک روز کار بیرون از منزل و مشغله های روزانه معمولا شب ذهن انسان مشغول شده و نمیتواند با فراغ بال به فعالیتهای علمی و عبادی بپردازد...اما نیمه های شب پس از یک استراحت درست و منظم... اولا انسان هنگام برخواستن از خواب معمولا مشغولیت ذهنی ندارد...و همین امر به او کمک میکند فعالیت علمی خوبی داشته باشد ثانیا خلوت شب عشق به عبادت و راز و نیاز را در انسان شکوفا میکند...شاید علت اینکه بسیاری از علما ساعات اولیه شب را جهت استراحت انتخاب مینمودند همین باشد...
متأسفانه عصر ماشینی امروز و شب کاریهای مکرر عادتهای درست دینی مارا از ما گرفته...
بیاییم در جوانی عادت صحیح خوابیدن وسحر خیزی و عشق و صفا با حضرت حق را به تجربه بنشینیم...انشاءا...
89/11/3
1:42 ص
سلام بانو!
اندکی دیگر مرا در ساحل امن نگاه مهربانت جای ده....بانو! الحق که لغت هستی به شیوه ی نگاه تو آذین شد و شدی زیباترین بهانه ی خلقت که تا دلم به درد می رسد در این کنج ناصبور، آواره ی نام پر آوازه ات می شوم ودشت شوق نگاه تو را آبیاری میکنم......
بانو! تا ذکر تو بر لب است گنجینه ی عشق است این دل.... و چه سرمایه ای عظیم تر از محبت تو که زیر بنای عشق به کائنات نام مبارک توست....
امشب هم ناصبوری این دل از اشتیاق نگاه تو ، خواب از دیدگان متحیرم زدوده و این وجود شوریده به عشق یاد و نام تو ....تذکره ی اشک می نویسد....گویا قانون ملک و ملکوت در پای اختیار این عشق می لنگد!!
بانو! چه مست می شود نگاهم روی جولان نام تو در قاب قشنگ هستی...
چه ناصبور می شود دستهایم در نگارش شیوه ی ناز نگاهت....
وچه بارانی می شود چشمهایی که اوج افق خواستنش تویی....
مهربان! شب از نیمه گذشته و تو آبی تر از همیشه در نوازش این شوق ،پیکره ی وجودم را به تسخیر کشیده ای....
چه کرده ای بامن بانو!!!!!
ای پیوند من با همه ی ذرات! نام تو آرامشگر من است و تا این اشتیاق منسجم قلبم را در سیطره دارد ....هیچ دردی مرا در خویش نخواهد داشت....
(یافاطمه الزهرا سلام الله علیها)
89/10/29
9:20 ع
تهذیب نفس کرده ای انگار ماه من! کاین بار رو به سوی من بد نکرده ای
با خوبها نشسته ای و محو اهل عشق اما بگو که دست مرا رد نکرده ای
آقا! من آن کبوتر پروازی توأم خود بازگو که عشق مرا، سد نکرده ای
غرق گناهم و همه شب توبه .عشق توست دیگر مگو که توبه مؤکد نکرده ای
غیرت به خون کشیده دو چشم تر مرا بر این کتیبه مهر مجدد نکرده ای!
شام سیاه روز مرا صبح می رسد جانا ! مرا به درد....مقید نکرده ای
من تشنه ام به جرعه ای از ناز چشم تو هرگز مرا در این بهانه مردد نکرده ای!
89/10/26
9:20 ع
امشب منطق نگاه تورا با هزار استدلال به قضیه ی عشق کشاندم تا لابشرط حضورت را در باور دلم استنتاج کنم....
امشب همپای قطرات موزون بارش رحمت، بر بی قاعدگی چشمانم تاختم و تصویر قشنگ تو را در میان سپیدی اوج گرفته ی قلبم نشانه رفته ام....
امشب ساده تر از همیشه کنار اقیانوس مواج آشنایی ات طرح ساحل خواستنت را به خواهش نشسته ام و فلات اندیشه ام را از ترنم باران امید بارور ساخته ام....
و تو....
امشب را در تاریخ زندگی ام قهرمان ظهور و بروز باش واین داستان طولانی حیات را با برگنامه های افتخار تنفیذ کن....
آری....بیخود نیست که قافیه بارانم ...وقتی تو ردیف قطره قطره حضور منی و پای مضمون اندیشه ام تنها تغزل عاشقانه ی نگاه تو جریان دارد ....
بیخود نیست که قافیه ی بارانم....وقتی ادبیات حرفهای توست که در دفتر دل من مشق می شود ....
بیخود نیست که قافیه ی بارانم.... وقتی تو قصیده ی بلند آرزوی شیرین زندگی منی ...
غزل غزل به نگاهت همیشه حیرانم تمام قافیه ها را ...ردیف بارانم
89/10/21
9:4 ص
89/10/19
8:12 ع
89/10/8
9:12 ع
آی مردم...
کجا نوشته اند ایران بتکده ی جهل است، که تیغ تیز جهالت، چشم طمع ورز برخی خواص را خراشید و نام وننگشان را یکسان رقم زد؟؟؟
کجا بخشنامه ی سرزمین آزاده ی ایران را، نشان از بی وفایی است که تکرار اسطوره ی نفرین شده ی اهل کوفه در اذهان برخی جای جولان بیابد؟؟؟؟
ما هنوز نمرده ایم که بخواهد جام زهر خمینی (ره) تکرار شود....
ما هنوز نمرده ایم که مقتدایمان در شعله های جانسوز خطبه هایش (أین عمار)سر بدهد...
راستی برخی از بینش و بصیرت اهل این خاک بی خبرند یا چون کبک سر در گریبان تغافل فرو برده اند که آتش بیار معرکه ی فتنه ورزی شده اند و مرگواره ی نفرت و انتقام را در صحنه ی تلخ تاریخ حک میکنند؟؟
برخی شکمهای انباشته شده شان از رزق این ملت کوخ نشین به انفجار نرسیده که برای آستین آقازاده هایشان کسیه می دوزند و سرگشاده های ننگین بی مهری برای همه ی دار وندار این ملت می فرستند؟؟؟؟
چه پیش آمده که برخی گمان کرده اند همانگونه که میشود چشم ظاهربین اندک سلطنت مآب ناآگاه را بادلار و ریال ،سرمست کیسه های اندوخته کرد، میشود ذهن و دل این همه پاک صفت وفادار را هم ،از حربه ی هول و هراس پر کرد و علی زمانه ی عشق را استخوان در گلو خانه نشین نمود؟؟؟
اینان پنداشته اند جوانانی که هرروز رسالت پاک مادرشان زهرا(س) را مشق می کنند وزینب گونه عرصه ی حسین مداری را از پیغام سرخ کربلا گلگون می نمایند، نای نفس در حلقوم اینان خواهند گذاشت که دشنه ی تزویرشان را به زهر انتقام آلوده کرده و فرق ولایت را آماج کینه توزی خویش ساخته اند؟؟؟
آری ما هنوز نمرده ایم که تاریخ فکر تکرار در سر بپروراند.......دشمن بداندکه ما هر روز در پس کو چه های قلب فرزندانمان نهال غیرت میکاریم و سرمشق هرروز جوانانمان رابا پیام سرخ کربلا(هیهات من الذله) تنفیذ میکنیم
ما شرف وکیان و عزت و اقتدارمان را به سازمان انرژی عشق ولایت گره زده ایم و هیچ قدرتی نمی تواند این حبل الله را از چنگ غیرتمان به در کند...ما آموخته ایم که مسیر فرج از کوچه های عشق به سید علی(حفظه الله)میگذرد وتا عشق به این ابرمرد جانمان را تازه میکند وبینش و بصیرت جولانگاه فکر ماست مسیر آبی انتظار را به شوق صوت (أنا المهدی)با عزت و اقتدار طی خواهیم کرد...
و اما....رهبرا!مقتدا و عزیز دل و جانمان!
این فرزندان کوچکت را جان ناقابلی است که سنگفرش نگاه باعزتت کرده اند واین مردم درد کشیده را شوق شهادت است که به یک اشاره ات بذل جان ومال و فرزند کنند...
آقاجان! اگر خواص بی بصیرت مهر سکوت بر لب و ننگنامه ی تزویر وفتنه اندوزی درسر است خیل جوانان عاشق این مرز وبوم قاسم های جانفشان دشت کربلای توأند گو اینکه به کوری چشمشان این حادثه تکرار نخواهد شد...
ای خلف بی بدیل خمینی(ره)!
اینجا ایران است مهد عشق، مهد وفا....و تو باورداری که جوانان جان برکف تو به اشاره ی تو بسته اند که ایران را از لوث وجود نامردمان پاک کنند...
نهم دیماه برگ سبزی بود تحفه ی درویش و در سایه ی مقتدر ولایت شما این شور همچنان پابرجاست انشاءالله.
89/9/25
1:23 ص
تقدیم به بی بی قامت خمیده ی کربلا....زینب (س)
کاش زمین گیر نبودی علی بسته ی زنجیر نبودی علی
کاش تبت جان مرا می گرفت درد تو دامان مرا می گرفت
دشمن و این خیمه ی پر سوز و درد شعله ی امید مرا سرد کرد
عمه تو برخیز به میدان بیا تا نشود قوم عدو بی حیا
عمه تو پیمانه ی صبر منی حسرت چشمان پر ابر منی
پاره ی تن ظهر عطش ناک شد پیرهن خاک به خون پاک شد
آب از این ثانیه ها سیر گشت خواب پریشان تو تعبیر گشت
حس عمو در پس شط جان گرفت دست به زانو چو یتیمان گرفت
شهرت عباس مرا دل نوشت ساقی دریا غم ساحل نوشت
دست ابوالفضل و توان و امید خواب عطش را به اسارت کشید
بر قد نازش همه جا رشک بود نقطه ی پایان غمش مشک بود
تا نفس باغچه احساس داشت حس علمداری عباس داشت
سیل بلا آمد و گلهای باغ شهره شدند از ستم درد و داغ
آب ز طغیان عطش خشک شد در هوس نافه ی غم مشک شد
ساقی این قافله را غم گرفت بر لب عطشان تو ماتم گرفت
مشک که در دست أخا خوار شد هستی او پیش رخش تار شد
شب شد،امان نامه ی دشمن رسید گویی از این غم زدلش خون چکید
چنگ زدم غربت احساس را خون جگر خوردن عباس را
دست دلم را به دلش دوختم بر همه دلدادگی اش سوختم
بوسه زدم دست علمدار را غیرت آن یار وفادار را
قصه ی آن کوچه که تکرار شد چشم ابوالفضل چه بیمار شد!
قطره ی اشکی شد و دریا نوشت برق نگاهش غم زهرا نوشت
تا به سر خیمه ی دلدار رفت عشق به پیرایش بازار رفت
خم شد و از شهد ولایت چشید بر ورق صفحه ی جان خط کشید
گفت به پابوسی جان آمدم در صدد تیر ،کمان آمدم
ای همه ی زندگی ام رخصتی؟؟ بار دگر می دهی ام فرصتی؟؟
ماه ولایت ز افق سر کشید عشق حرم سوی أخا پر کشید
لحظه ای آغوش دلش باز شد عاشق آن لحظه ی پرواز شد
چشم به چشمان علمدار دوخت برعطش دیده ی تب دار سوخت
گفت برادر تو قرار منی شاه نشین دل زار منی
میروی لیلای من؟؟ آرام گیر چشم جنون را به گرو وام گیر
چاره ی دیگر نبود ساقی ام می روی افسون دل باقی ام ؟؟
کاش در این خیمه نمی آب بود دست به دامان تو ارباب بود
کاش نمی رفتی و در شط عشق باز نویسی نشود خط عشق
چشم بر آن قامت رعنا گشود گوی وفا را ز برادر ربود
رفت و علمدار نیامد دگر یار وفادار نیامد دگر
قافله از شهد عطش سیر شد لحظه ای از داغ حسین پیر شد
قامت رعنای برادر شکست بند امید دلش از هم گسست
طاقت برگشت ز میدان نداشت روی نگه کردن طفلان نداشت
باید از این هجمه رهایش کنم از تن عباس جدایش کنم
آخر این عشق چه ها می شود بادل زینب چه جفا می شود
رونق بازار دلم رفته بود ماه شب تار دلم رفته بود
باز دلم سر خوش یک عشق بود رنگ غم از خانه ی دل می زدود
او که نسیم سحر فاطمه است حسرت چشمان تر فاطمه است
کودکی ام آینه ی روی او دار و ندارم هوس کوی او
زینب بی یار تجلی نداشت بی دم دلدار تسلی نداشت
مادرم آموخت پناهش شوم کشته ی آن صورت ماهش شوم
شعله شوم گرم نگاهش کنم بر تب این عشق گواهش کنم
...مست شدم لایق مستی او بود شدم درپی هستی او
ابر شدم تا غم باران گرفت آیه شدم تا تب قرآن گرفت
گفتم اگر عشق کبابم کند رفتن او خانه خرابم کند
رفتن او فرصت معنا نداشت زینب او تاب تمنا نداشت
آمد و از خیمه ی دردم گذشت شعله شد و از دل سردم گذشت
گفت: بیا خواهر مظلوم من سیر ببین این قد و این جان و تن
لحظه ای از تاب به تب آمدم جان شدم از درد به لب آمدم
عشق به بوسیدن یارم گرفت هر تپش این عشق به کارم گرفت
شاه به بدرود مجالم نداد در گذر غم پر و بالم نداد
از پس او رفتم و در شور و شین ذکر مدامم همه جا یا حسین(ع)
تل همه ی دار و ندارم شده نقطه ی تصویر نگارم شده
نیزه و شمشیر کجا می برید؟؟!! اسب و دو صد تیر کجا می برید؟؟!
عشق چه اندازه به او عالم است؟؟ خون زچه رو نقش دل خاتم است؟؟
حاصل یک عمر دلم نیست شد مشق غم خون جگر بیست شد
آن همه دلواپسی ام رنگ داد یک قفس افسوس و دل تنگ داد
نیزه کجا می بری امید را؟؟!! آینه ی طلعت خورشید را؟؟!!
شمع وجودم شدو بیحد گریست تاب دلم عمه که انقدر نیست
وای از آن قافله ی بی حسین(ع) وای از آن لحظه ی پر شور وشین
وای ز عباس مگو جان من دست خدا بود به دامان من
وای از آن دختر شیرین زبان تکه بهاری به میان خزان
کاش عدو یک نفس آزرم داشت از زدن دخت علی(ع) شرم داشت
کاش علی عمه بمیرد ولی این همه پر درد نگوید....علی....
التماس دعا.
پیام رسان