92/4/14
3:2 ع
در این روزهای تألم بار نبودن مادرم دست و دل یاری نمیکرد تا از نگاه سرشار قلم بر سینه ی این صفحات نقشی تازه کنم
تا یادم می آید قرین درد بودند مادرم اما خاموش .... ارثیه مادری شان است...هرکه از نسل درد آفریده شد ....
همیشه از پدرم دردهایشان مخفی بود این هم ارثیه شان بود
آنقدر با آن همه درد ساکت بودند که همه ی پزشکها به حیرت میفتادند می گفتند:مادر صبوری دارید ... نمی دانستند صبر هم ارثیه شان است...
مادرم از سمت مادری از نسل سادات بودند ...به دست مادر بزرگ سیده شان به خوبی تربیت شده بودند...
فهیمه ای که همیشه حیران فهم و کمالشان بودم
مظلومه ای که بار همه ی سختی های زندگی رو یک تنه بر دوش کشیدند و هرگز خم به ابرو نیاوردند...
محور و نقطه ی اتکای خانه مان بودند نه فقط برای ما... حتی برای پدرم...همسرشان!
مادرم مدیری قابل ...تکیه گاهی مطمئن ... برنامه ریزی توانمند...وحتی در پزشکی سنتی هم دستی توانا داشتند...
بیمار رو از روی علائم ظاهری ای که داشت تشخیص می دادند در چه حالت است؟...
و این برای ما تلخ تر بود...آخه حال و روز خودشون رو هم به خوبی تشخیص میدادند...
با اینکه بسیار اهل امید و توسل و توکل بودند اما روزهای آخر به خوبی می دانستند که رفتنی اند...
به همه وصیت هاشون رو گفتند ....سفارشهاشون رو کردند....
یک شب که به همراه برادرم پیش ایشان بودم به برادرم وصیت کردند (ایشان در زمان حیات بسیار به برادرم علاقه داشتند)...
فرمودند:وقتی از دنیا رفتم خودت برای خواهرهات روضه ی حضرت زهرا بخون تا گریه کنند...میخوام اون موقع صدات رو بشنوم....
دستهاشون رو گرفتم بوسیدم عرض کردم :مادر ماه رحمته ماه شعبانه چرا انقدر ناامیدید؟!
شما بیمارید برای خودتون دعا کنید شفا بخواهید.... دستهام رو با ناتوانی بالا بردند و گفتند:تو برام دعا کن!
گریه امانم رو بریده بود خدا رو صدا زدم برای مادرم دعا کردم.... شاید به همبن خاطر بود که خیلی زود شفا گرفتند...
مادرم شخصیت عجیبی داشتند مثلا با اون سن و سال هم بسیار اهل مراعات بودند حتی در مقابل بچه ها...
هرگز ندیدم مادرم با نامحرم به غیر از ضرورت صحبت کنند یا ابتدای به کلام کنند...
غرور خاصی داشتند که برام همیشه ستودنی بود...
هرگز کاری نبود که به دست ایشون سپرده بشه و بهترین نتیجه رو نداشته باشه....
وقتی براشون مهمان می آمد با اون حال بیمار و ناتوان تا پایان به احترام میهمان می نشستند
حتی گاهی وقتها میهمانها که می رفتند از شدت درد از حال می رفتند...
من به خواهر برادرهای خودم اعتراض میکردم که چرا تا دیر وقت میمونن و مادر رو اذیت میکنند
ایشان ناراحت می شدند و می گفتند :بچه ها به امید اومدند ناراحتشون نکن ...عیبی نداره...
از بزرگترین مشخصه اخلاقی -دینی شان این بود که تربیت ما رو به ائمه گره زده بودند
ازبچگی مارو با نام و مرام اهل بیت بزرگ کردند و همین بزرگترین پشتوانه ی راه ما بود
در رفتارشون چنان جدی بودند که همه ی بچه ها یاد بگیرن روی پای خود بایستند و مستقل بار بیان
مهربانی شان غریبه و آشنا نمیشناخت....هرگز کسی رو از در خونه ناامید رد نمیکردند
خانمی زحمت کش بودند و توانمند ...سالها هم قطب اقتصادی بودند ...هم مدار محبت و انس ... و هم مربی ای کاردان برای تربیت فرزندان....
حالا باید واضح باشد که عمود خیمه ای اگر بر زمین بیفتد خیمه مجکوم به سقوط است ...و مادرم عمود خیمه ی زندگی ما بودند
واکنون جای خالی شون بسیار بیشتر نمود میکند!
حرفهای بسیاری دارم
اما توان نوشتنم نیست
شاید وقتی دیگر
.
.
.
قافیه نوشت1:میخواستم تصویر مادرم رو بذارم...ولی ایشون فرمودند عکس من رو حتی روی مزارم هم نذارین
قافیه نوشت 2:تو اصفهان رسمه عکس فرد رو رو مزارش میبرن یا روی سنگ قبرش میزنن مادرم به شدت بدشون میومد
قافیه نوشت3: مادرم حتی برای بعد مرگشون هم میخواستند مراعات کنند از نگاه نامحرم
قافیه نوشت4: قربون این همه دقتتون برم مادرم
قافیه نوشت5: لطف بزرگیه اگه مادرم رو میهمان گل فاتحه ی خود کنید ...سپاس
پیام رسان