94/10/8
5:56 ع
می خواستم که مرد وفادار من شوی
در جبهه نبرد دلم یار من شوی
یک عمر بیقرار نگاه تو سوختم
تا لحظه ای مخاطب دیدار من شوی
در بی پناهی غزلم یک امید بود
امید آنکه قافیه سالار من شوی
یک شب طلوع کرد حس تو در قاب زندگی
تا ماه مهربان شب تار من شوی
من مست اعتماد تو بودم که مثل قبل
در حجم بغض خاطره بیمار من شوی
دلخوش به اینکه آمده بودی که تا ابد
مجنون قصه های دل زار من شوی
در چاره سازی همه عمر این غریب
می خواستی که عاشق ناچار من شوی
مثل همیشه باختی این بار هم به من
دیدی نشد که محرم اسرار من شوی
من خوش خیال آنکه در این قوم کینه توز
شاید قرار بوده که عمار من شوی
چشمم که سیر ندیدت...کجا؟؟...چرا؟؟
چیزی دگر نمانده که دلدار من شوی
این بار چشمهای تو در بند می شود
محکوم آنکه شاهد آزار من شوی
نه طاقتم نمی شود این بار هم برو
هرگز مباد آنکه دل افکار من شوی!
.
.
دیماه 1394
پیام رسان