91/6/1
1:34 ص
امشب تنهام.... توی یه چاردیواری کوچک که عرض و طولش تا حدودی خاطره قبر و تنهایی بعد از مرگ رو برات زنده میکنه...امشب تنهام...تنها از آدما....
تو این تنهایی یه گوشه نشستم و دارم خاطره ی یه عشق قدیمی رو دنبال میکنم...خاطره ای که اینطوری شروع شد:
همون روز اول همون روزکه دلم زلال بود و وجودم پاکتر از حس نسیم... سر سفره ی تقدیر بهش جواب مثبت دادم....خطبه ی عاشقیمونو خودش زمزمه کرد:الست بربکم... و من در بهت جاودانه وعشق سرشار،بی کسب اجازه از زمان و بی اعتنا به قضا و قدر همتازی کردم با همه ی خیل عاشق و شیفته شو با هم فریاد زدیم(قالوا):....بلی
زمانی نگذشت که بی وفا شدم قطره های اشکش رو می دیدم.... بغضش رو حس میکردم....از همه ی امیدش با خبر بودم و باز دلسنگ شدم مثل اهل زمین ...مثل اهل دنیا....اما تا پام میلغزید مهربونی نگاهش پناهم میداد و سخاوت دستهاش برام پل میساخت:لاتقنطوا من رحمة الله...
از همون روزا هر وقت که مهمون صحن و سفره ی پر طعام و پر نعمت خونه ش میشدم نمیدونم چرا هوس میکردم بی اعتنا به چشمای قشنگ و پناه با صفاش دل بدم به این و اونو یادم بره که او همه ی این مهمانی رو به فخر حضور من برپا کرده و میخواد تو جشن عشقبازی اهل زمین بگه که من به عشقش پشت نکردم...
دیشب تو پیچ کوچه ی بلا همین که روبروی هم و چهره به چهره ی هم شدیم نگاه خیس مهربونش رو به نگاه غریب افتاده ی من گره زد و پرسید:گمان میکنی من نمی بینمت؟!!... من همه جا مراقبت بودم:والله بصیر بالعباد
حال خرابمو که دید،شونه به شونه ی من اومد:یادته فلانی !من بودم و تو منو با آدمایی عوض کردی که اگه یه لحظه توجه من بهشون نباشه هیچه هیچن؟!!خودشو آروم بهم نزدیک کرد:برگرد ...پیشم برگرد... باهام همه ی مسیر رو اومد...نه سایه به سایه که شانه به شانه ...قدم به قدم...عاشقانه و محرمانه....
امشب تنهام اما نه ازجنس تنهایی های همیشگی... دارم می بینمش....پشت شیشه ی انتظار منه...فقط مونده من پنجره ی دلمو وا کنم و قشنگی حضورشو حس کنمو تازگی وجودشو با تمام وجود بو کنم....
امشب سر به زیرم...شاید از شرم حضور همیشگیش و منتظرم تا روزی سربلند منو در آغوش گرم پرمهرش مهمان کنه...امشب دو تا بال میخوام تا همه ی فاصله های بی فاصله رو(انا اقرب من حبل الورید) طی کنم...
تا من مست او شوم و او همه ی هست من....
(أسرب القطا هل من یعیر جناحه
لعلی الی من هویته أطیر)
پیام رسان