91/7/14
6:16 ع
تو دوره ای که توی خوابگاه و در جمع باصفای دانشجویان غیر ایرانی بودم... دوستی داشتم که هر از گاهی به من سر میزد و یکی دوشب پیشم میموند....
توی یکی از شبها...حدود نصف شب بود که با داد و فریادش از خواب بیدار شدم ...مدام فریاد میزد و ازم کمک میخواست...سریع پاشدم کلید برقو زدم و با تعجب پرسیدم چیه؟؟!!!!...
_فلانی یه چیزی رو صورتم بود...چند بار زدمش اما دوباره می اومد رو صورتم.....
خندیدم و گفتم: بابا چیزی نیست شاید خیالاتی شدی...
از حرفم ناراحت شد و اطراف رختخوابش شروع کرد به گشتن.... که یه دفعه با جیغ بنفشی به هوا پرید و دوید طرف من....گفتم چیه؟؟چته تو؟؟!!!!
یه کلام میگفت: فلانی عقربه!! به خدا عقربه!!!
_عقرب؟؟!!!!
با احتیاط رفتم جلو....عقرب بود!!! با یه ابهتی برای خودش داشت قدم میزد اطراف رختخواب این بنده ی خدا....
به دوستم گفتم در رو باز کن و ساکت باش که اگه بچه های خارجی بفهمن دیگه من بیچاره شدم....
بعدم یه حشره کش داشتم آوردم و تا ته خالی کردم رو سرعقرب بیچاره...اونم با تموم ابهتش شروع کرد تلو تلو خوردن و نیمه جون شد ....
اونوقت بود که با دمپایی مبارک دمار از روزگارش در آوردم و کشتمش....
بعد ازپایان عملیات برق و خاموش کردم و گفتم خب دیگه بگیر بخواب.....
با ترس گفت تورو خدا برق روشن بمونه من میترسم.... خندیدم و گفتم باشه ... حالا دیگه بخواب...
ولی نمی تونست بخوابه ...می ترسید.... هر بار که پا شدم دیدم زانو هاشو بغل گرفته و با ترس داره به مقر عقرب نگاه میکنه...
آخرشم ناراحت شد و گفت: خیلی بی معرفتی من مثلا مهمون توأم ها!... راحت میگیری می خوابی نمی گی من میترسم خوابم نمیبره...
پا شدم رفتم پیشش ... یه کم پیشش نشستم بعدبهش گفتم:فلانی به نظرت خدایی که سه بار عقرب تا روی صورتت اومد و بهش اجازه نیش زدن نداد نمیتونه از این پس تو رو در برابر خطرات دیگه حفظ کنه؟؟!!!
بهم عمیق نگاه کرد: چرا!..........................می تونه...می تونه....
بعدم پتو رو کشید رو سرش و به آرامی خوابید.....
.
.
قافیه نوشت:امروز از دریچه تنهایی داشتم خدا رو می دیدم.....وخودم رو در گذشته و حال و آینده در پناه او.... اما گرفته و دلتنگ ....
شاید به این خاطر که خیلی فاصله داشتم از اینکه:(ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون)
پیام رسان