90/4/9
10:24 ع
تو از اول هم نمیخواستی منو با خودت ببری ...همه ی اینا یه دلخوشی بود.... برای اینکه نبرم ...کم نیارم....
پشت سر هم میومدی...با شاخه های گل ...تو یه ساعتهای خاص قشنگ...مثل یه برنامه ی از پیش تعیین شده ...
تا نگام تو چهره ی معصومت گره میخورد....چشمات پر میشد از ستاره....اون لحظه ها چشات نقاشی آسمون زندگی من بود
_بازم اومدی احوالپرسی؟؟ اومدی یه بار دیگه دلخوشم کنی و بری؟؟
بس کن علی! ...این همه سال ...این همه ساعت...این همه وقت...باور داری سخته؟؟؟؟!!!!
راستی این بار حال و هوای حاج حسین هم فرق میکرد .... البته با وجود رفیق فابریکش بایدم فرق کنه حالش....
دوازده سال گذشته... چقدر زود گذشت...تا رسیدم به حاجی یاد تو افتادم...بغضم گرفت ...نفهمیدم چی شد...
فقط احساس کردم حاجی دلش به حالم سوخت... اما این بار یه جور دیگه...
_انقدر لبخند تحویل من نده.... انقدر آروم نباش انقدر خوش بین نگام نکن...
فکر نمیکنی اگه مرد این میدون نباشم ؟...اگه مایه ی خجالتت بشم ... اگه نتونم ...چی میشه؟؟ ...
تو چقدر ساده میگیری همه چی رو؟؟
تو رو خدا ببین...این همه ناله کردم ...فقط دستشو برام تکون داد ..لبخند زد... بعد دوباره مثل همیشه تو آبی آسمون گمش کردم...
آخه دلت میاد؟؟ وقتی لحظه های قشنگ بودنت تموم میشه... من دوباره اسیر دنیا میشم....
دلت میاد این همه منو...هیچی ...هرچی تو بخوای...دیگه شکایت نمیکنم...برای من همینم غنیمته....
پیام رسان