90/4/10
12:18 ص
شب جمعه ست ...یه دفعه ای دلم پرمیکشه تو حریم باصفات نگاهم تو قشنگی آسمون دور میخوره ووصل میشه به چابکی قلمم که حالا دیگه عزم جزم کرده واسه نوشتن سفرنامه ی عشق...و این بار دلمه که با جوهر احساسش رو صفحه ی کاغذ جولان میده و همسفر با خاطراتم عطر افشانی میکنه...
18 خرداد 1390 ...ساعت 8 صبح
پشت حریم باصفای امامزاده حسین ...دقیقا روبروی نگاه شهدا یه کاروان کربلایی آماده حرکت...اگه تو چهره ها دقت میکردی به خوبی میتونستی فرق زائر و غیر زائر رو تشخیص بدی.... چهره ی زائرا پر از شور و شعف بود و چهره ی بدرقه کننده ها پر از اشک حسرت و لبها پراز ذکر ملتمسین دعا...و....حرکت......
نگاهم چرخی زد و همه ی لحظه های خداحافظی رو ...همه ی چهره های حسرت زده بچه ها رو تو حافظه م ثبت کرد ...تا آخر جاده دستهای برافراشته شون تو قاب چشمهام جولان میداد ...ومسیر تا عشق آغازیدن گرفت....
دلم این بار یه گواهی دیگه میداد ...دفعه ی سوم بود که زائر دلخسته ی حریم آقام میشدم ...این بار یه جور دیگه انتظار رسیدن داشتم ...تو اتوبوس هر کی هر جوری میتونست پذیرای دیگری میشد ...مدیر کاروان حرفهای زدنی رو گفت و....
اواسط راه بودیم ...تو خواب و بیداری ...یه چیزایی به گوشم میرسید...ذکر مصیبت خانم فاطمه زهرا(س) بود ...یه حال عجیبی بهم دست دا ...چقدر حسرت زیارت خانوم به دلم مونده..اصلا سفر کربلا و ...روضه ی زهرا(س)..؟؟!...دوباره یه قطره حسرت راه نگاهمو سدکرد وآروم تو شیار دلم چکید رو نقطه ی آرزوهامو ....غوغا کرد....
لبهام هم با دلم همنوا شد...و پر شد از ذکر متبرک خانومم....از همین لحظه ها من سفر دلم رو با سفر جسمم گره زدم...دلم اهل بقیع بود...چشمام مشتاق حرم آقام و جسمم در تلاطم بین الحرمین...
رسیدیم به تابلوهای کیلومتر شمار کربلا... مرد میخواست که از کنار این تابلوها رد بشه و تپش دلش رو کنترل کنه...
شب قصر شیرین موندیم و صبح رسیدیم به مرز...سرمرزهای عبور...عبور از خط خویش به دیگری... شاید از خویش به سوی او... (السلام علیک یا ابا عبدلله)
نمیدونم برسر چشمهام چی اومد... که از همین لحظه ها در مسیر تا حسین (ع) هوایی شد....
ادامه دارد...
پیام رسان