روزگاری چشمها بیدار بود شاعر آدینه ی دیدار بود
روزگاری غرق مستی می شدیم شهره ی دیوان هستی می شدیم
جبهه بود و جنگ بود و نور بود سرزمین مردخیز هور بود
جنگ بود و سنگر و یاد خدا گریه های نیمه شبها و دعا
خاکریز و دیده بانی موج درد خاطرات روزهای سرخ وزرد
سنگری بود و هزاران قلب پاک افتخار مهدی روحی فداک
رفت و آمدهایمان تلخی نداشت جمع استثنا و یا برخی نداشت
با بسیجیها عطش جان میگرفت کفر هم دستور ایمان میگرفت
با بسیجیها شرر ابهام داشت زندگی تسبیحگوی تام داشت
عشق هم مبهوت میشد در زمین وقت خوابیدن به جرأت روی مین
قلبها با قلبها پیوند داشت وقت حمله چشمها لبخند داشت
آبی ایثارمان خون رنگ بود خوابمان تعبیر شور جنگ بود
شعله ی ایمانمان سر می کشید عشق در هر خانه ای پر می کشید
هرکلامی احترامی خاص داشت دوستیها محور اخلاص داشت
هدیه هامان عطر ناب یاس بود مهربانی قیمت الماس بود
خواب مادر در پسر تعبیر داشت هر جوانی پختگی پیر داشت
از پدر ارث شهامت میگرفت حب ایثار و شهادت میگرفت
هفت شهر عشق هم آباد بود در اسارت هم جوان آزاد بود
سبز می شد سرخی خون شهید برسر دروازه ی شهر امید
عشقها باهم برابر می شدند ترک و کردش هم برادر می شدند
الغرض دیگر تب پرواز نیست ختم کردن را غم آغاز نیست
پس چرا دیگر نیامد بوی سیب ناله های زخمی ام یجیب
ما که روزی حاج همت داشتیم با هم عشق و شور و الفت داشتیم
چلچراغ قلبمان یاد امام باکری ،خرازی آن حب تمام
جنس کاوه آهن و فولاد بود عشق در باغ زمین آباد بود
هر غزل رنگ شهادت میگرفت قلبها بوی رفاقت میگرفت
ما که روزی از وفا دم میزدیم از صداقت از صفا دم میزدیم
پس چه شد لبخند معنایش گذشت خاکریز عشق هم بی رنگ گشت
دیگر از یارن شب حرفی نشد از توسل بین تب حرفی نشد
ما که یک دنیای بیحد داشتیم تا خدا پیوند ممتد داشتیم
ازچه دور افتاده ایم از آسمان حاصلی دیگر ندارد جانمان؟؟
پس چرا دل جنس خرازی نشد اهل ایمان یار پروازی نشد؟؟
ما گناه آدم و حوا شدیم سهم آب وآتش دنیا شدیم؟؟
قلبهامان هم مثال سنگ گشت دست خط لاله ها کمرنگ گشت!!!