93/1/29
2:8 ع
سلام
گاهی در فرصتهایی که اصفهان و خدمت پدر بزرگوارم هستم ایشان شروع میکنند به شعر خواندن
حافظه ی بسیار قوی و اشعار نغز و پر مغزی که در ذهن دارند همیشه موجب اعجاب من و دیگر اعضاء خانواده است
امسال نوروز هم روزهایی را در کنار پدرم به مشاعره و گوش دادن به قرائت مثنوی های از بر ایشان به سر بردم
در میان اشعار بلندی که برایم خواندند مثنوی ای برایم بسیار زیبا و پند آموز بود
این مثنوی به اندازه ی یک سخنرانی عالی مطلب داشت و برایم شیرین نمود
مثنوی شیخ بهایی که قریب به 70 سال پیش ایشان از کتاب منازل الاخرة شیخ عباس قمی خوانده
و اکنون بدون اینکه کتاب را در اختیار داشته باشند آن را از حفظ برای من خواندند
و چون برایم شیرین آمد خواهش کردم دوباره بخوانند تا بنویسم
تقدیم به شما خوانندگان گرامی
عابدی در کوه لبنان بد مقیم در بن غاری چو اصحاب الرقیم
روی دل از غیر حق برتافته گنج عزت را زعزت یافته
روزها می بود مشغول صیام گرد نانی می رسیدش وقت شام
از قضا یک شب نیامد آن رقیف شد زجوع آن پارسا زار و نحیف
کرد مغرب را ادا وانگه عشا دل پر از وسواس در فکر عشا
صبح چون شد زان مقام دلپذیر بهر قوتی آمد آن عابد به زیر
بود یک قریه به قرب آن جبل اهل آن قریه همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبر ایستاد گبر اورا یک دو نان جو بداد
بستد آن نان را و شکر او بگفت وز وصول طامعش خاطر شکفت
کرد آهنگ مقام خود دلیر تا کند افطار زان خبز شعیر
در سرای گبر بد گرگین سگی مانده از او استخوانی و رگی
پیش او گرخط پشت کاری کشی شکل نان بیند بمیرد از خوشی
کلب از دنبال عابد بو گرفت آمدش دنبال و رخت او گرفت
زان دو نان عابد یکی پیشش فکند پس روان شد تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان و از پی آمدش تا مگر بار دگر آزاردش
عابد آن نان دگر دادش روان تا که از آزار سگ یابد امان
سگ بخورد آن نان و از دنبال مرد شد روان و روی خود واپس نکرد
همچو سایه از پی او می دوید أف أفی میکرد و رختش می درید
گفت عابد چون بدید این ماجرا من سگی چون تو ندیدم بی حیا
صاحبت غیر از دو نان جو نداد کاین دو نان خود بستدی ای کج نهاد
دیگرت از پی دویدن بهر چیست این همه رختم دریدن بهر چیست
سگ به نطق آمد ای صاحب کمال بی حیا من نیستم چشمت بمال
هست از وقتی که من بودم صغیر مسکنم ویرانه ی این گبر پیر
خانه اش را پاسبانی میکنم گوسفندش را شبانی میکنم
گاه گاهی نیمه نانم می دهد گاه مشتی استخوانم می دهد
گاه هم باشد که پیر پر مهن نان نیابد بهر خود نی بهر من
چون که بر درگاه او پرورده ام رو به درگاه کسی ناورده ام
چون قمار عشق با او باختم جز در او من دری نشناختم
چون که نامد یک شبی نانت به دست در بنای صبر تو آمد شکست؟؟
از در رزاق رو برتافتی بردرگبر روان بشتافتی؟؟
بهر نانی دوست را بگذاشتی کرده ای با دشمن او آشتی؟؟
خود بده انصاف ای مرد مهین بی حیاتر کیست من یا تو ؟؟ببین
مرد عابد زین سخن مدهوش شد دست را بر سر زد و بیهوش شد
ای سگ نفس بهایی یاد گیر این طبیعت را زکلب گبر پیر
بر تو گر از صبر نگشاید دری از سگ گرگین گبران کمتری
.
.
.
قافیه نوشت: این شعر راهگشای من در تصمیمی مهم شد... الحمدلله رب العالمین
91/12/26
6:50 ع
(کمی عاشقانه با صاحب دلم)
ناز کن،ناز قشنگ تو کشیدن دارد
عاشقم عاشق و این عشق چشیدن دارد
صبر رفته ست زکف ،طاقت دوری ام نیست
مرد بی طاقت و دلباخته دیدن دارد
بازِاحساسِ مرا پر همه بسته ست ولی
دلم از شوق شکار تو پریدن دارد
دستم آمد به لطافت به نوازیدن تو
آخر آن چهره ی گلگون تو چیدن دارد
91/12/5
پیام رسان