89/8/3
9:48 ع
ای ساده تر از تعبیر عشق !
چه می شد اکنون چشمهایم را در تب حضور تو تغسیل میکردم و وجودم به ملکوت نگاه تو پیوند می خورد...
ای مهربان تر از نسیم!
چه می شد سخاوت چشمهایت مرا در خود ذوب میکرد....
ای شیرین تر از شهد!
چه میشد مرا به حس محبت خود مهمان میکردی تا شهد شادی در من سریان یابد....
ای پاکتر از برگ گل!
مرا به دامان عشق خود بخوان وای معنی واژه ی دیدار به خانه ی این دل همیشه منتظر قدم بگذار و دلتنگی ام را در وسعت حضور خود
بگیر.....
وقتی نیستی زمستان دلم زود رس میشود....بیا و گرمابخش این نگاه منتظر باش.....
بیا به خاطر چشمهایی که به آمدنت امید دارند ......
به خاطر نیاز دستهای خسته ی من....به خاطر صبوری این دل ....
بیا به خاطر من.....
89/8/3
7:28 ع
دخترک تب کرده بود...وقتی عشق آرام تبسم کرد و او شانه به شانه قاصدک در فضای شیرین باغ حس پرواز داشت....
برقی تمام عبور او را چشمک زد !!....و دخترک پر شد از حس قشنگ آیینه....
پر از حوصله ی انتظار شد...آبی و آفتابی...مثل رونق شکوفه های گیلاس در نوروز باستانی ...
دستهایش تا عمق سخاوت گشوده شدند وچشمهایش تا سپیده دیدار پر نور....
آسمان از سهم زمین جاری بود و چکاوک پشت همه ی انتظار او نغمه سرایی میکرد....
انگار همین دیروز بودوقتی مثل غزل شکوفا شد و با شهد شیرین گل سرخ تمام اشتیاقش آغازیدن گرفت!
انگار همین دیروز بود که عشق پاورچین به سهم آبی دلش راه یافت وبالهای کبوترانه اش پروازی شدند....
انگار همین دیروز بود که حسادت زمان و قهر زمین هم مانع آشتی او با باغ خوشبختی نمی شدند....
وقتی پای سپیدار به عمق دلش باز شد و خاطره ی ذوق آیینه جولان پیدا کردحتی هیچ کس باور نداشت بهار هم میتواند خزان پرور باشد...
هیچ کس باور نداشت با سر انگشت بی تدبیر روزگار دستها می بایست حسرت با هم بودن را ابدی کنند ...
هیچ کس باور نداشت با فراز و فرود تلخ زمان ، چشمها در پی یافتن همدیگر گم می شوند وزبان برای همیشه محکوم به خاموشی می شود....
از همان روزها بود که دخترک دیگر به آیینه رخصت دیدار نداد ....حتی به آسمان آبی چشم ندوخت ...
حتی جاده را نفهمید...حتی صدای گذرای کوچه ها انگیزه ی پنجره را در او بارور نکرد...!!!!
از همان روزها بود که عهد شیرین خواستنی ها در دلش شکسته شد و پای احساس هیچ بیدی به باغ آرزوهایش راه نیافت...
از همان روزها که دیگر شور هیچ قاصدکی به عبور چشمهایش نرسید!!
او اهالی انتظار را بدرود گفت وتنها روی تابلوی غبار گرفته ی قلبش حک کرد:
(نفرین بر این دو روز، که بگذشت بی عبور ما لحظه های شاد، به شوق که داشتیم؟؟؟؟!!!)
89/8/2
11:1 ع
رازها در پرده پنهان کردم و با کس نگفتم
گفتم آن را با تو گویم محرم رازم نبودی
دلخور از رسم زمانم از غمی پنهان و پیدا
از تو که وقت پریدن بال پروازم نبودی
شوق یک آیینه انسان روبرویم گاه مات است
داستانها دارم اما قصه پردازم نبودی
از خدا دورست گویا چشمهای سرکش تو
بیخیال از من گذشتی در پی نازم نبودی!!!!
89/6/10
3:3 ع
...آنقدر عامیانه و بی ریا از خاطرم میگذری که ذهنم ازهبوط نگاه تو مست میشود
و شاخه ی احساسم پر میشود از شوق منسجم عشق....
و چقدر شیرین به دل می نشینی وقتی پشت هر زاویه ی نور رنگ صداقت تو منعکس میشود.....
امشب هم مرا ازحجم آبی دیدارلبریز کن...
89/5/14
6:39 ع
89/5/13
2:37 ص
هزار بار بهانه گرفته ام برای زیارت دوباره ی چشمانت...بارها رو به آمدنت قنوت گرفته ام....
وشیرین ترین حرفها را در خلوت خویش برایت به تمرین نشسته ام....
می دانم درست در نقطه ی قشنگ عشق طلوع خواهی کرد...و پا به پای احساس من خواهی شکفت....
میدانم دل تو هم برای آبی عشق تنگ شده....و لحظه ها را با خود به شمارش گذاشته ای....
میدانی چهار دیواری خانه ی تنهایی ام حرف توست....؟؟؟
هر روز نام تورا مشق می کنم در دفتر خاطراتم...و برای نماز نگاه تو وضو می سازم....
89/5/7
12:53 ص
89/5/6
11:25 ع
89/4/21
7:4 ع
دلم هوای مهربانی شهر را کرده....
همان ساعتهایی که آدمها، لای صبوری کوچه ها به دنبال یک سیر آرزو،تا پاسی از شب ، امید می فروشند محبت می خرند....
دلم برای روزهای بهاری نان و عشق تنگ شده....
دلم برای چشمهایی که هیچگاه خستگی را معنا نمیکرد لک زده...
و دلم ...دوباره به دنبال خودش می گردد... ومن آواره حس غربت او...جا مانده ام!!!!!
89/4/18
10:39 ع
خدای مهربان من!
بی مقدمه بگم؟؟
خدایا تو خودت میدونی واسه ی آدمایی که بومی دنیا شدن و لهجه ی زمینی گرفتن ،فهم زبان ظهور مشکله...!!!!!!!
خدایا چی میشه عیدی امشب ما بچه کلاس اولیهای مدرسه ی انتظار ،مژده ی آمدن زود هنگام معلم مدرسه ی ظهور باشه؟!!!!
خدای مهربان من! مطمئنا تو نمیخوای ما تو جهل مرکب دهکده ی بی معلممان بیش از این طعم تلخ بیسوادی رو بچشیم.....نه؟؟؟!
پیام رسان